خانم قدسي، در ابتدا مايليم از خود و خانوادهتان برايمان بگوييد.
سه فرزند پسر دارم و قاسم شهيدم اولين پسر خانواده است. قاسم متولد 19 ارديبهشت 1341 بود. هفت سال بيشتر نداشت كه پدرش به رحمت خدا رفت و من ماندم و سه پسرم.
برايتان بزرگ كردن سه فرزند پسر با وجود فوت نانآور خانه دشوار نبود؟ چه خاطرهاي از كودكيهاي قاسم داريد؟
سختي كه داشت. من بعد از فوت همسرم ازدواج نكردم. تمام تلاشم حفظ و تربيت صحيح فرزندانم بود. قاسم با همه بودنها و نبودنهاي پدرانه و با همه سختيها بزرگ شد. بچه درسخواني بود و فوقالعاده مهربان. يك بار كه در مدرسه دندانش را شكسته بودند، پدرش به نشانه اعتراض به مدرسه رفت، آن زمان مدير و ناظم هم از دستنشاندههاي ساواك و شاه بودند و اغلب با بچههاي مذهبي، مؤمن و متعهد سر ناسازگاري داشتند. پدرش با ناظم و مسئولان مدرسه دعوا كرده بود و آنها هم از روي لجبازي قاسم را با وجود اينكه نمراتش خوب بود و درسخوان، در امتحانات نپذيرفتند.
شهيد در فعاليتهاي انقلابي هم حضور داشت؟ چه سالي راهي مناطق عملياتي شد؟
دوران حكومت شاه ملعون كه بيحجابي بيداد ميكرد، خوب يادم هست قاسم خيلي سعي ميكرد هنگام عبور از كوچه و خيابان نگاهش به نامحرم نيفتد و با آنها برخوردي نداشته باشد. اخلاقش بين بچههايم نمونه بود. اعلاميه امامخميني (ره) را بين علاقهمندان ايشان توزيع ميكرد. در مدرسه هم درباره امامخميني (ره ) و انقلاب سخنراني كرده و مدير از مدرسه بيرونش كرده بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي قاسم وارد بسيج شد و فعاليتهاي خودش را آغاز كرد. خيلي از بچهمحلهايش را هم وارد بسيج كرد و سعي در جذب نيروهاي دلسوز و متعهد داشت. مدتي بعد كه جنگ شروع شد، راهي ميدان كارزار و نبرد شد. سال آخر دبيرستان 5 مهرماه 1359 بود كه اعزام شد. ديپلمش هم نيمهكاره ماند كه رفت تا خودش را به جبهه دانشگاه برساند.
چه سالي مفقودالاثر شد؟ شما هيچ اطلاعي از ايشان نداريد؟
مهرماه 1359 رفت و آذرماه همان سال مفقودالاثر شد. اولين نامهاش هم از آبادان برايم رسيد، نوشته بود: «مادرجان من در جبهه ذوالفقاريه هستم. حالم خوب است و جاي نگراني نيست.» تا امروز كه 34 سال ميگذرد، هيچ اطلاعي از او ندارم. وصيتنامهاش را رضا فتحي همكلاسياش برايمان آورد. چند وقت بعد از مفقود شدن قاسم، رضا هم شهيد شد. وصيتنامه را چند شب قبل از شهادتش به شهيد رضا فتحي داده بود. قاسم گفته بود اين وصيتنامه را به مادرم برسان. قاسم در آن نوشته بود: مادرجان تو در حق من پدري كردي. كمي هم از سرنوشت و زندگياش نوشته بود.
زماني كه قاسم در منطقه بود و اعزام شد. رزمندهها پلاكي نداشتند. نميدانستيم اسير شده يا شهيد. اميد ما به اسارت بود كه بعد از بازگشت همه آزادهها به كشور، ديگر آن اميدمان هم قطع شد. چند باري رفتم و پيگيري كردم اما خبري نبود. بعد از 34 سال از نبودنهاي پسرم وقتي دلم برايش تنگ ميشود با عكسهايش صحبت ميكنم. در آخرين عكسهايش 18 سال دارد و بعد از 34 سال او هنوز در نظر من 18 ساله است. قاسمم در راه امام حسين (ع)رفته است. خودش راهش را انتخاب كرده است. بعد از شهادت گفتند كه در جبهه مسئوليت هم داشته، اما هيچ وقت ما نميدانستيم كه چه كاره بود و چه كرد. خودش اين راه را انتخاب كرد. راهي كه در نهايت به شهادت ختم شد. فرزندانم را به سختي بزرگ كردم. خدا را شكر قاسمم بهترين عاقبت را نصيب خودش كرد.
از حضور او در زندگيتان براي ما بگوييد؟ چه ميكنيد با دلتنگيهاي مادرانهتان؟
برادران قاسم راهنمايي بودند كه او شهيد شد. قاسم خيلي مؤمن بود و مذهبي. اهل قرآن و نماز بود. به جرئت ميتوانم بگويم كه نماز و روزه قضا نداشت. باحيا بود.
حضورش را در مقاطع مهمي از زندگيام حس كردهام. يكبار، عمل كيسه صفرا داشتم. در بيمارستان بستري بودم. عروسم پيشم بود. ميان خواب و بيداري ديدم كه قاسم به كنارم آمد. من را بوسيد. گفت: برادرم نيامده؟ گفتم: چرا من در اتاق عمل بودم كه رفت خانه استراحت كند. همسرش اينجاست. بعد رو به من كرد و گفت: مادرجان اگر حالت به هم خورد، اصلا نترس. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه حالم خراب شد و فشارم بالا رفت. پرستارها ترسيده بودند. گفتم نترسيد پسرم گفته چيزي نميشود. ده روز در سيسييو بستري بودم. اطرافيان نگران بودند اما من اصلاً نميترسيدم و ميدانستم كه قاسمم اينجاست. علاقه خاصي به امام رضا(ع) داشت و من هميشه در تلاش بودم سالي 10 روز بچهها را به مشهد ببرم. بعد از فوت همسرم، قاسم مرد خانهام شده بود و با كار در كارخانه يكي از اقوام پول جمع ميكرد و ما را به مشهد ميبرد. خواندن نماز در حرم امام رضا(ع) به جانش مينشست و دوست داشت.
قاسم قبل از رفتن به جبهه از شهادت برايتان حرف ميزد؟
خيلي دوست داشت كه شهادت هم نصيب او شود. ذكر اباعبداللهالحسين (ع) هميشه در زبانش جاري بود. كتابهاي زيادي درباره دين و اسلام ميخواند. زنجير زدن در هيئت عزاي امامحسين (ع) را افتخاري بالا ميدانست. شهدا پرورشيافتگان همان مكتب حسينياند كه در نهايت چون مولا و اربابشان اباعبدالله (ع) به آرزويشان رسيدند و آسماني شدند. من را هم در وصيتنامه دعوت به صبر كرده بود و از من خواسته بود كه گريه نكنم، چون در راه امامحسين (ره) و مجاهدت رفته است. وقتي ميديد كسي شهيد شده است ميگفت: مادر خوش به حالشان، بيحساب ميروند بهشت. وقتي ميخواست به جبهه برود ما در خانه كار بنايي داشتيم. گفتم: بمان قرض داريم. من را در آغوش گرفت و گفت: «نه، وقت رفتن است. من ميروم حلالم كن.»
فضه قدسي ديگر نميتواند به تشييع شهداي گمنام برود. پايش توان همراهي با كاروان شهدا را ندارد. سالهاي انتظار كمرش را خم كرده و ديدن جوانان تنومند و حسيني را روي دستان خانوادههايشان تاب نميآورد.
* صغري خيل فرهنگ / روزنامه جوان